انشای کمال در مورد تروریست

خانه عمویم اینا مهمان بودیم و هوشنگ هی می گفت بیا با هم بازی کنیم، اما از آنجا که من دانش آموز زرنگ و حرف گوش کنی هستم به جای بازی کردن با هوشنگ، کنار مامانم که داشت با زن عمویم صحبت می کرد نشستم و گوشه مانتویش را کشیدم و گفتم: مامان تا فردا صبح باید یک انشاء در مورد تروریست بنویسم ، مامان هم گفت: ذلیل مرده! همش باید وایستی آخر شب مشقاتو بنویسی؟ از صبح تا حالا داشتی دم در تیله بازی می کردی، خوبه به خانم معلمت بگم؟!، و من هم الکی گریه کردم و از مامانم خواستم به شما نگوید که من تیله بازی می کردم چون شما گفته اید اگر تیله بازی بکنیم انضباطمان را صفر می دهید.

مامان کمی فکر کرد و گفت: خب، فردا بگو دفترت را فراموش کردی بیاری و منهم خندیدم و گفتم: آخه خانم معلم که گول نمی خورد، زحمت خودت زیاد می شود، چون اگر انشاء نبرم فردا میگوید با اولیاء بیایین مدرسه.

مامان هم که می دانستم حال و حوصله پر حرفی های شما را ندارد به طرف عمو ناصر و پدرم که داشتند میوه می خوردند اشاره کرد و گفت: پس معطل چی هستی؟ برو از فرصت استفاده کن؛ من هم از آنجا که شما گفته بودید به حرف مادرتان گوش کنید خیلی سریع به سمت ظرف میوه ای که کنار آنها بود یورش بردم، هنوز چهار پنج تا بیشتر گلابی نخورده بودم که مادرم آمد و گوشم را کشید و گفت ذلیل مرده منظورم این نبود مثل تروریست های امریکایی که به ذخایر نفتی عراق حمله کردند بیایی و به میوه های خونه عمویت رحم نکنی! منظورم این بود بروی از عمو و پدرت در مورد تروریست بپرسی!

وقتی پدر فهمید باز هم می خواهم برای انشاء کمک بگیرم گفت: من از این موضوع های انشاء که خانم معلمتان به شما می دهد سر در نمی آورم و رفت خوابید، برای عمو ناصر توضیح دادم که موضوع انشای این هفته مان این است که تروریست را توصیف کنید، خندید و گفت: خانم معلمتان خیلی خنگ است که موضوع به این سختی را برای بچه کلاس دوم ابتدایی انتخاب کرده است، آخه بچه دوم ابتدایی چه می فهمد تروریست چیست؟، البته من به عمو ناصر توضیح دادم که شما خنگ نیستید چون شونزده بار تقلب کردم و شما دو بارش را فهمیدید!

عمو ناصر گفت: تروریست ها کارهای بد می کنند و من یکم فکر کردم و گفتم یعنی نازنین تروریست است؟، عمو ناصر اخم کرد و گفت آخه دختر کوچولوی دو ساله من مگر کار بد می کند؟! که من هم گفتم: بله، خودم دیدم چند شب پیش جایش را خیس کرده بود!

عمو ناصر سری تکان داد و گفت نه منظورم این نبوده است، تروریست ها خرابکاری می کنند، هر چند باز هم می خواستم نازنین را مثال بزنم اما گفتم: مثل نازی؟، عمو باز هم اخم کرد و گفت: آخه آی کیو! گربه کوچولوی ناز نازی ما چه طوری می تواند خرابکاری بکند؟ منهم جواب دادم: خودم دیدم چند بار گوشه فرش خرابکاری کرده بود و زن عمو هی به نازی فحش می داد!

عمو کمی سر کچلش را خاراند و فکر کرد و گفت: منظورم این نوع کارای بد و خرابکاری که تو فکر می کنی نیست، تروریست ها مکان ها را خراب می کنن ... و من سریع وسط حرف عمویم پریدم و گفتم : مثل هوشنگ؟!، عمو کمی کفری شد و گفت: آخه هوشنگ که توی مدرسه شماست، چرا این حرف را می زنی؟! و من هم برای عمو ناصر توضیح دادم هوشنگ با دوستانش توی کلاس ها روی میز و صندلی ها راه می روند، و تا حالا دو تا میز را شکسته اند و بعضی موقع ها هم هوشنگ با لگد به در کلاس ها می زند و وقتی جای پایش روی در می ماند خوشحال می شود و می گوید مهر زدم!

عمو به هوشنگ که جلوی تلویزون داشت میکرو بازی می کرد نگاه کرد و سری تکان داد و گفت: تو که نمی گذاری من حرفم تمام بشود، تروریست ها آدم می کشند!، من هم کمی ذوق زده شدم و به عمو گفتم: آخ جان! بالاخره فهمیدم، زن عمو تروریست است! عمو دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! دیگر این حرف را تکرار نکن،اگر زن عمویت بشنود فکر می کند من این حرف را یادت داده ام آن وقت من را می کشد!، گفتم: دیدی عمو! خودت هم گفتی، عمو با تعجب پرسید: من چی گفتم؟!، من هم سریع جواب دادم: همین که زن عمو شما را هی می کشد!، آن روز هم سوار ماشین شما بودم، چند دفعه زن عمو به شما گفت کمربند ایمنی را ببندید و شما عصبانی شدید و گفتید: تو که منو کشتی، باشه بستم!

نمی دانم چرا با شنیدن صحبت های من، عمو چند باری سرش رو به دیوار کوباند و بعد از کمی فکر کردن گفت: تروریست ها اون آدمهایی هستند که کارهای بد را یواشکی انجام میدهند، من هم چشمهایم گرد شد و گفتم یعنی عمو شما تروریست هستی؟! عمو پرسید: من کدام کار بد را یواشکی انجام دادم؟! و منهم گفتم: جمعه هفته پیش که زن عمو خانه نبود و شما فکر می کردی من و هوشنگ توی اتاق خوابیدیم، آمده بودم آشپزخانه آب بخورم که دیدم شما گاز را روشن کردین و با سیخ ... به اینجای حرف که رسیدم عمو وسط حرفم پرید و گفت امان از دست این سریال های تلویزیون، چشم و گوش بچه ها را هم باز کرده اند و بعد یک هزار تومانی به من داد و گفت برو برای خودت و هوشنگ بستنی بخر، انشاء نمی خواد بنویسی.

من هزار تومانی را گرفتم و به عمویم گفتم باید انشاء را بنویسم، و عمو گفت: اصلا تروریست یعنی تو و خانم معلمت!

منهم پرسیدم چرا؟! و عمو گفت: تروریست ها مثل تو در کار آدم ها فضولی می کنند و بعد مثل تو از آدمها پول می گیرند تا هیچی نگویند!

و من پرسیدم خب خانم معلممان چرا تروریست است؟! عمو جواب داد: چون شما تروریست کوچولوها را این شب جمعه ای به جون ما آدم بزرگ ها انداخته و آسایش ما را به هم زده است.
الان که انشایم را وجب کردم دیدم دو وجب شده است و چون هفته پیش اصغر دو وجب انشاء نوشت و نمره اش بیست شد منهم همین جا انشایم را تمام می کنم، با تشکر از عمو ناصر که در نوشتن انشاء به من کمک کرد.