سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انشای کمال در مورد حیوانات

سلام

مطلبی که الان میخونید دوست عزیزم آقا محمد یزدانی(البته از نوع بندریش)برام فرستادن که اگه خودش نوشته باشه واقعا"جای امید داره واگه از خودش هم نباشه باز باید به حسن انتخاب مطلبشون تبریک گفت.زیاد صحبت نکنم فقط بگم مطلب با درونمایه انشاهای آقا کمال معروف وبلاگ خودمون هست که معرف حضار گرامی هست حتما".

بازهم تشکر از دوست عزیزم آقا محمد یزدانی. http://www.bnd89.blogfa.com

.....................................................................................................................................

انشای دانش‌آموز دوم دبستان اقا کمال در مورد حیوانات

ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور.

ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم، بابایمان هم همینطور.

بابایمان
همیشه وقتی ‌با ما حرف می‌زند از حیوانات هم یاد می‌کند. مثلا امروز
بابایمان دوبار به ما گفت: "توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای
تلوزیون؟"

وهر وقت ما پول میخواهیم می گوید: "کره خر مگه من نشستم سر گنج؟"

چند روز پیش وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان.
بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت: "مگه کوری گوساله؟"

آقاهه هم گفت: "کور باباته یابو، پیاده می‌شم همچین می‌زنمت که به خر بگی‌ زن دایی"

بابایمان
هم گفت: "برو بینیم بابا، جوجه!" و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از
بابایمان خیلی ‌گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان
به بابایمان گفت: "مگه کرم داری آخه خرس گنده؟ مجبوری عین خروس جنگی بپری
به مردم؟"

ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می‌دهد دوست می‌داریم. البته علی‌آقا شوهر خاله مان می‌گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا!

فامیل
های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند. پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله
مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها
خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما
اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم.
البته گوسفندها هم چیزی نگفتند و گذاشتند شوهر خاله‌مان سرشان را ببرد.
حتما دردشان نیامد!

ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در
کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر
سر یک آقا رو که نمی‌گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد و
ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سرما را نبرد.

ما
نتیجه می گیریم که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتوانیم
هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در
تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار
بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا
نیامده بودیم چه غلطی باید می‌کردیم!


معرفی آقا محمد یزدانی

سلام

یه چند وقتی که خدمت دوستان نبودم باید عفو کنید(اگه نبودن مهم بوده)چرا که به شدت سرم شلوغ شده(چیکار کنیم ما اینیم دیگه)ولی دور از شوخی اصلا"تو این فکر بودم که وبلاگ رو تعطیل کنم ولی دلم نیومد.چرا که این دیگه وبلاگ نیست یه دفتر خاطرات.از اونجایی که دوست عزیزم آقا محمد یزدانی(هیچ ربطی به محمد یزدان السلطنه نداره ها تازه از نوع بندریش هم هست)یه چند تایی مطلب برای بنده فرستادن وبا خوندن مطالب ایشون توی وبلاگشون دیدم که از لحاظ فکری نزدیکی هایی وجود داره.برای همین از ایشون خواهش کردم که افتخار بدن برای وبلاگ بنده هم مطلب بنویسن البته بیشتر از قلم خودشون.که خب ایشون هم با اینکه مشغول تحصیل هستن تقاضای بنده رو پذیرفتند.همین جا تشکر میکنم از آقا محمد که منت به سر بی کلاسی گذاشتند وامیدوارم با ورود ایشون یه تحول اساسی توی وبلاگ ایجاد بشه.پس از امروز این شما واین اقا محمد(ببینم میشه یه لقب درست درمون براشون جور کنم که یه موقع با محمد یزدان السلطنه جابجا گرفته نشن)در ضمن آدرس وبلاگ خود آقا محمد هم که حتما"میدونید:

www.bnd89.blogfa.com


باز خوانی یک ملاقات

هرچند سرم خیلی شلوغه این روزا ولی دلم نیومد این مطلب رو ماندگار نکنم.

همیشه آرزطوم بود که ای کاش علی حاتمی زنده بود و من ملاقاتش میکردم این مرد نازنین رو.ولی اگه روزگار این طور نخواست این چند وقته فرصتی دست داد تا با استاد حسن فتحی بزرگ جانشین بر حق ویگانه علی حاتمی در ایران ملاقات داشته باشم در اصفهان.همون کارگردان بزرگ سریال شب دهم وپهلوانان نمیمیرند و .....

ایشون مشغول ساخت سریالی هستن با نام در مسیر زاینده رود برای ماه رمضان که مطالبم رو در یکی از ملاقات ها خوندن وقرار شد طنزی در باره ایشون بنویسم ومن هم متن زیر را نوشتم وتقدیم کردم به حاتمی 2 ایران استاد حسن فتحی که در همین راستا آشناییتی حاصل شد با استاد علیرضا نادری عزیز نوسنده بزرگ ومردنازنینی که میوه ممنوعه رو هم برای آقای فتحی نوشته بود ووقتی باهاشون صحبت کردم فهمیدم چقدر مرد نازنینی هست این اقای نادری عزیز.القصه این روزها خلی خوشحالم که لااقل متن هایم به اونجاهایی که میخواستم رسید به خصوص ون کسایی که دوس داشتم مطالبم رو بخونند خوندند خصوصا"استاد فتحی بزرگ.


تذکره
الحسن (ثُّم) فتحی فی کشف الطریق من الضلال الی النور


یا


مقدمه‌ای
بر حکمت کبیر؛ «حُسنِ فتحی در باب حَسنِ فتحی»



آن کارگردان
عامل ،عمر حاتمی را حاصل ،آن عاشق ماهواره و شاتِل ،آن مرید احکام دل ،آن دشمندار
سیر و پیاز و فلفل ،آن بی‌شمار تشویق و توبیخ ،نه اهل دود نه اهل سیخ ،آن مرد کلاه
حصیری ،به قول مولانا مرحوم هوشنگ گلشیری: «آن نویسنده غیر سطحی» استاد حسن فتحی
(دام اله طول کارگردانهُ) ،از مشایخ طریقه سینما و زعمای قوم بود و در این طریق
مرتبتی بس عظیم داشت.


هم در شأن او
بود که فرمودند: «أنَّ فی حَسَنِ الْفَتْحی ،فَتحاً مُبینا([1]
)
و هو مالِکٌ([2])بِتَفَکُر
کَأنَّه و لَیسَ فی کُلِّ کارگردانَیْنَ فی الایران و هو خالقُ به «لَیله العَشَر»
و «اَلْباکیان و الضّاحکان» و لکن لهو لا تشویقُ بلاضِد ...
یعنی اینکه : «حسن فتحی کارگردانی است کبیر». نقل است از دارالطباعه جراید مدتی به
خدمتش آمدند و وی را بر طریق انکار شکایت نهادندی که «پستچی را سه بار در زدن
نیست» و این اثر از تو کاری به غایت سیاست گونه است ولی از وی سخنی به در نشد. دگر
بار به طعن و طامات وی را گفتند.«ازدواج به سبک ایرانی» کاریست به ظرافت ناسیونالیستی
و تو را ارتباطی باید باشد با ایادی و اجانب خصوصاً با کارخانه ناسیونال و دگر بار
از وی سخنی به در نشد.سوم بار او را گفتند «اشک و لبخند» را به هیچ منطقی اجماع
نیاید و این کار بعید از عقل و درک بشر است؛ و دگر بار وی سکوت کرد و سکوت کرد و چون
به حلقه‌ی مریدان شد سه مرتبت بانگ برآورد: «سوختم ،سوختم ،سوختم»


آن مُرادِ علی
مردانه ،صانع فیلم‌های فیلسوفانه ،ناقل دیالوج‌های عارفانه ،آن اوستاد با قد طویل
،آن دوستدار فتوّت و سبیل ،«آن آکِل هلو و زردآلو و شلیل ،آن که در مدار صفر درجات
از استانبول گذشت هم او بود که فرمود: «هر که از پول گذشت از پُل گذشت» و آنگاه که
در صُنع میوه‌ی ممنوعه کوشید در بُهت دیالوج‌های او 12000 نویسنده در دم جان باختند
و هزاران هزار کارگردان خاک در روی کشیدند و سیب قرمز 1000 تومان گران شد و تسبیح
حاج فتوحی بود که در بازار تظاهر غوغایی کرد عظیم و خلایق را بسیاری عجایب بادید
آمد؛ و او را از این دست مصنوعات بسیار است که در ظلّ ظلیل ایشان خواجگان و
محتسبان و لوطیان از هر طیفی بر خور شدند و بسیار بسیار که از خوان نعمت فیلم‌هایش
از او اقتباس کردندی و وی را ادعایی نشد.




«جلد 12 ،صفحه‌ی
24 ،تحریر شد به قلم مالک شیخی در بارس ئیل سنه 1389 مطابق با شنبه 29 جمادی‌الثانی
1431»









[1]. حسن فتحی دختری به نام مبینا ندارد این کلمه جهت تعلیق بیان شده
است.




[2]. منظور از بیان کلمه‌ی «مالک» در متن فوق جهت قفل‌گذاری روی این
متن بود تا اگر روزی این نسخه به سرقت رفت نام نویسنده که مالک شیخی است در آن
مستور باشد.





نیایش

سلام

راستش امروز سالگرد دکتر علی شریعتی هستش به همین دلیل قسمتی از نیایش های دکتر علی شریعتی براتون گذاشتم.امیدوارم لذت ببرید.

خدایا ! عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار

خدایا ! به من قدرت تحمل عقیده ی مخالف ارزانی کن

خدایا! رشد عقلی و عملی ، مرا از فضیلت ِ تعصب ، احساس و اشراق محروم نسازد

خدایا ! مرا همواره آگاه و هوشیار دار ، تا پیش از شناخت ِ درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.

خدایا ! جهل آمیخته با خود خواهی و حسد ، مرا رایگان ابزار قتاله ی دشمن ، برای حمله به دوست نسازد.

خدایا ! شهرت ،منی را که می خواهم باشم ، قربانی منی که می خواهند باشم نکند

خدایا ! در روح من اختلاف در انسانیت را با اختلاف در فکر و اختلاف در رابطه با هم میامیز ، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را باز شناسم.

خدایا ! مرا به خاطر حسد ، کینه و غرض ، عمله ی آماتور ظلمه مگردان.

خدایا ! خود خواهی را چنان در من بکش که خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم

خدایا ! مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق باشم

خدایا ! به من تقوای ستیز بیاموز تا در انبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای ستیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم

خدایا ! مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان

اضطراب های بزرگ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن

لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز.

خدایا! مگذار که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد….که دینم در پس وجهه ی دینیم دفن شود…که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد..که آنچه را حق می دانم بخاطر اینکه بد می دانند کتمان کنم

خدایا ! به من توفیق تلاش در شکست..صبر در نومیدی..رفتن بی همراه..جهاد بی سلاح..کار بی پاداش..فداکاری در سکوت..دین بی دنیا..خوبی بی نمود…دین بی دنیا…عظمت بی نام… خدمت بی نان..ایمان بی ریا…خوبی بی نمود…گستاخی بی خامی…مناعت بی غرور..عشق بی هوس ..تنهایی در انبوه جمعیت…ودوست داشتن بی آنکه دوست بداند…روزی کن

خدایا !آتش مقدس شک را آن چنان در من بیفروز

تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد

وآنگاه از پس توده ی این خاکستر

لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی

شسته از هر غبار طلوع کند

خدایا! مرا از چهار زندان بزرگ انسان :«طبیعت»، «تاریخ» ،«جامعه » و«خویشتن» رها کن ، تا آنچنان که تو ای آفریدگار من ، مرا آفریدی ، خود آفرید گار خود باشم، نه که چون حیوان خود را با محیط که محیط را با خود تطبیق دهم.

خدایا ! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم ومردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم.

خدایا ! قناعت ، صبر و تحمل را از ملتم بازگیر و به من ارزانی دار.

خدایا ! این خردِ خورده بین ِ حسابگر ِ مصلحت پرست را که بر دو شاهبال ِ هجرت از« هست »و معراج به « باشد» م ، بند های بسیار می زند ، رادرزیر گام های این کاروان شعله های بی قرار شوق، که در من شتابان می گذرد ، نابود کن.

خدایا! مرا از نکبت دوستی ها و دشمنی های ارواح ِ حقیر ، در پناه روح های پر شکوه و دل های همه ی قرن ها از گیلگمش تا سارتر و از سید ارتا تا علی و از لوپی تا عین القضاة و مهراوه تا رزاس ، پاک گردان.

خدایا ! تو را همچون فرزند بزرگ حسین بن علی سپاس می گذارم که دشنان مرا از میان احمق ها بر گزینی ، که چند دشمن ابله نعمتی است که خداوند به بندگان خاصش عطا می کند.

خدایا !مرا هرگز مراد بیشعور ها و محبوب نمک های میوه مگردان.

خدایا ! بر اراده، دانش ، عصیان ، بی نیازی ، حیرت ، لطافت روح ، شهامت و تنها ئی ام بیفزای.

خدایا ! این کلام مقدسی را که به روسو الهام کرده ای هرگز از یاد من مبر که :«من دشمن تو و عقاید تو هستم، اما حاضرم جانم را برای آزادی تو و عقاید تو فدا کنم».

خدایا در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند مرا با نداشتن و نخواستن روئین تن کن.

خدایا به هر که دوست می داری بیاموز که : عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر.

خدایا ! مرا از همه ی فضائلی که به کار مردم نیاید محروم ساز . و به جهالت ِ وحشی ِ معارفِ لطیفی مبتلا مکن که در جذبه ی احساس های بلند و اوج معراج های ماوراء ، برق گرسنگی در عمق چشمی و خط کبود تازیانه را به پشتی، نتوانم دید.

خدایا ! به مذهبی ها بفهمان که

آدم از خاک است

بگو که : یک پدیده ی مادی به همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده ی غیبی ، در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت . و مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.

خدایا ! به من بگو تو خود چگونه می بینی ؟ چگونه قضاوت می کنی ؟

آیا عشق ورزیدن به اسم ها تشیع است ؟

یا شناخت مسمی ها؟

و بالاتر از این – یا پیروی از رسم ها؟

خدایا! چگونه زیستن را تو به من بیاموز ، چگونه مردن را خود خواهم دانست.

خدایا مرا از این فاجعه ی پلید مصلحت پرستی که چون همه گیر شده است ، وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده است از فرط عمومیتش ، هر که از آن سالم مانده بیمار می نماید، مصون دار تا: به رعایت مصلحت ، حقیقت را ضبح شرعی نکنم.

خدایا ! رحمتی کن تا ایمان ، نان و نام برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار میکنند ، نه از آنان که پول دین را میگیرند و برای دنیا کار می کنند.

 


انشای کمال در مورد تروریست

خانه عمویم اینا مهمان بودیم و هوشنگ هی می گفت بیا با هم بازی کنیم، اما از آنجا که من دانش آموز زرنگ و حرف گوش کنی هستم به جای بازی کردن با هوشنگ، کنار مامانم که داشت با زن عمویم صحبت می کرد نشستم و گوشه مانتویش را کشیدم و گفتم: مامان تا فردا صبح باید یک انشاء در مورد تروریست بنویسم ، مامان هم گفت: ذلیل مرده! همش باید وایستی آخر شب مشقاتو بنویسی؟ از صبح تا حالا داشتی دم در تیله بازی می کردی، خوبه به خانم معلمت بگم؟!، و من هم الکی گریه کردم و از مامانم خواستم به شما نگوید که من تیله بازی می کردم چون شما گفته اید اگر تیله بازی بکنیم انضباطمان را صفر می دهید.

مامان کمی فکر کرد و گفت: خب، فردا بگو دفترت را فراموش کردی بیاری و منهم خندیدم و گفتم: آخه خانم معلم که گول نمی خورد، زحمت خودت زیاد می شود، چون اگر انشاء نبرم فردا میگوید با اولیاء بیایین مدرسه.

مامان هم که می دانستم حال و حوصله پر حرفی های شما را ندارد به طرف عمو ناصر و پدرم که داشتند میوه می خوردند اشاره کرد و گفت: پس معطل چی هستی؟ برو از فرصت استفاده کن؛ من هم از آنجا که شما گفته بودید به حرف مادرتان گوش کنید خیلی سریع به سمت ظرف میوه ای که کنار آنها بود یورش بردم، هنوز چهار پنج تا بیشتر گلابی نخورده بودم که مادرم آمد و گوشم را کشید و گفت ذلیل مرده منظورم این نبود مثل تروریست های امریکایی که به ذخایر نفتی عراق حمله کردند بیایی و به میوه های خونه عمویت رحم نکنی! منظورم این بود بروی از عمو و پدرت در مورد تروریست بپرسی!

وقتی پدر فهمید باز هم می خواهم برای انشاء کمک بگیرم گفت: من از این موضوع های انشاء که خانم معلمتان به شما می دهد سر در نمی آورم و رفت خوابید، برای عمو ناصر توضیح دادم که موضوع انشای این هفته مان این است که تروریست را توصیف کنید، خندید و گفت: خانم معلمتان خیلی خنگ است که موضوع به این سختی را برای بچه کلاس دوم ابتدایی انتخاب کرده است، آخه بچه دوم ابتدایی چه می فهمد تروریست چیست؟، البته من به عمو ناصر توضیح دادم که شما خنگ نیستید چون شونزده بار تقلب کردم و شما دو بارش را فهمیدید!

عمو ناصر گفت: تروریست ها کارهای بد می کنند و من یکم فکر کردم و گفتم یعنی نازنین تروریست است؟، عمو ناصر اخم کرد و گفت آخه دختر کوچولوی دو ساله من مگر کار بد می کند؟! که من هم گفتم: بله، خودم دیدم چند شب پیش جایش را خیس کرده بود!

عمو ناصر سری تکان داد و گفت نه منظورم این نبوده است، تروریست ها خرابکاری می کنند، هر چند باز هم می خواستم نازنین را مثال بزنم اما گفتم: مثل نازی؟، عمو باز هم اخم کرد و گفت: آخه آی کیو! گربه کوچولوی ناز نازی ما چه طوری می تواند خرابکاری بکند؟ منهم جواب دادم: خودم دیدم چند بار گوشه فرش خرابکاری کرده بود و زن عمو هی به نازی فحش می داد!

عمو کمی سر کچلش را خاراند و فکر کرد و گفت: منظورم این نوع کارای بد و خرابکاری که تو فکر می کنی نیست، تروریست ها مکان ها را خراب می کنن ... و من سریع وسط حرف عمویم پریدم و گفتم : مثل هوشنگ؟!، عمو کمی کفری شد و گفت: آخه هوشنگ که توی مدرسه شماست، چرا این حرف را می زنی؟! و من هم برای عمو ناصر توضیح دادم هوشنگ با دوستانش توی کلاس ها روی میز و صندلی ها راه می روند، و تا حالا دو تا میز را شکسته اند و بعضی موقع ها هم هوشنگ با لگد به در کلاس ها می زند و وقتی جای پایش روی در می ماند خوشحال می شود و می گوید مهر زدم!

عمو به هوشنگ که جلوی تلویزون داشت میکرو بازی می کرد نگاه کرد و سری تکان داد و گفت: تو که نمی گذاری من حرفم تمام بشود، تروریست ها آدم می کشند!، من هم کمی ذوق زده شدم و به عمو گفتم: آخ جان! بالاخره فهمیدم، زن عمو تروریست است! عمو دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! دیگر این حرف را تکرار نکن،اگر زن عمویت بشنود فکر می کند من این حرف را یادت داده ام آن وقت من را می کشد!، گفتم: دیدی عمو! خودت هم گفتی، عمو با تعجب پرسید: من چی گفتم؟!، من هم سریع جواب دادم: همین که زن عمو شما را هی می کشد!، آن روز هم سوار ماشین شما بودم، چند دفعه زن عمو به شما گفت کمربند ایمنی را ببندید و شما عصبانی شدید و گفتید: تو که منو کشتی، باشه بستم!

نمی دانم چرا با شنیدن صحبت های من، عمو چند باری سرش رو به دیوار کوباند و بعد از کمی فکر کردن گفت: تروریست ها اون آدمهایی هستند که کارهای بد را یواشکی انجام میدهند، من هم چشمهایم گرد شد و گفتم یعنی عمو شما تروریست هستی؟! عمو پرسید: من کدام کار بد را یواشکی انجام دادم؟! و منهم گفتم: جمعه هفته پیش که زن عمو خانه نبود و شما فکر می کردی من و هوشنگ توی اتاق خوابیدیم، آمده بودم آشپزخانه آب بخورم که دیدم شما گاز را روشن کردین و با سیخ ... به اینجای حرف که رسیدم عمو وسط حرفم پرید و گفت امان از دست این سریال های تلویزیون، چشم و گوش بچه ها را هم باز کرده اند و بعد یک هزار تومانی به من داد و گفت برو برای خودت و هوشنگ بستنی بخر، انشاء نمی خواد بنویسی.

من هزار تومانی را گرفتم و به عمویم گفتم باید انشاء را بنویسم، و عمو گفت: اصلا تروریست یعنی تو و خانم معلمت!

منهم پرسیدم چرا؟! و عمو گفت: تروریست ها مثل تو در کار آدم ها فضولی می کنند و بعد مثل تو از آدمها پول می گیرند تا هیچی نگویند!

و من پرسیدم خب خانم معلممان چرا تروریست است؟! عمو جواب داد: چون شما تروریست کوچولوها را این شب جمعه ای به جون ما آدم بزرگ ها انداخته و آسایش ما را به هم زده است.
الان که انشایم را وجب کردم دیدم دو وجب شده است و چون هفته پیش اصغر دو وجب انشاء نوشت و نمره اش بیست شد منهم همین جا انشایم را تمام می کنم، با تشکر از عمو ناصر که در نوشتن انشاء به من کمک کرد.